خواهر گلم خواهر گلم ، تا این لحظه: 26 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
اورانوساورانوس، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
سیاره منسیاره من، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
للیللی، تا این لحظه: 25 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

🌠سیاره

این روزای من

به امید کلاسم که شنبست یکم خودم دلداری میدم که اگه حداقل این چند روز تو خونه بودم شنبه روز رسیدن به آرزوی این روزاست ...درسته آرزوی خنده داريه اما تو این چند روز همش منتظر برآورده شدنش بودم که نشد ..  شاید بخش زياديش به خاطر کم کاری های خودم و یا این بوده که هنوز نتونستم با برنامه داشتن کنار بیام ،به هرحال میخوام سعی خودم بکنم تا بهتر از این بهترین روزاي عمرم استفاده کنم ...   ...
7 آبان 1394

درس و درس و درررس...

حرف جدیدی برای گفتن ندارم همش درس و درس و درس ،انقدر خسته ام که انگار یه کوه بزرگ از جاش برداشتم ،دوست دارم برم بيرون شده برای نیم ساعت اما ... ساز عزیزم که اصلا وقت نکردم تمرین کنم اولش که به خاطر این روزا حالا هم که به خاطر درسام خدا کنه یکم وقت اضافه داشته باشم  ...
5 آبان 1394

نشد بریم

امشب خونه عمم روضه بود و ما نرفتیم چون دیگه افتادیم رو دور درس خوندن و نمیشه همین اول کار عقب بیفتیم ...به جاش مامان و بابام رفتن و قرار شد که نگن ما به خاطر درس نرفتیم ،آخه اصلا دوست نداریم همه بدونن که ما داریم چکار میکنیم و همه جا پخش بشه    ...
4 آبان 1394

برنامه ما دوتا

امروز با خواهرم برنامه جدیدی ریختیم به امید اینکه بتونیم به خوبی اجراش کنیم ،اگه بشه خیلی خوبه ... فردا شب عمم دعوتمون کرده خونشون ،روضه هم داره .
3 آبان 1394

غذای امام حسین

امروز ظهر بابام رفت روضه و برامون شله آورد غذای محبوب ما مشهدی ها ،بعد از یکسال واقعا چسبید ...ان شاءالله همه امتحانش کنن . بعد از ظهر با فنج کوچولو رفتیم تاب بازی البته با اصرار خودش .مامانم رو هم به زور سوار تاب کردیم و حسابی تاب خوردیم .  
2 آبان 1394

پخش نذری

امروز بعداز ظهر بعد از دم کردن برنج و آماده شدن غذا مون ،با کمک هم غذاها رو بسته بندی کردیم و بابام نصفش برداشت و رفت تا بخش کنه و بفرست قرارشد ببریم شانديز .بعد از اومدن بابام رفتیم به سمت شانديز و اول رفتیم غذای خالم دادیم که خودش نبود و دخترش اومد گرفت .بعد از اونجا رفتیم خونه بابابزرگم که سایش الهی حفظ بشه روی سرمون که خييييلي مهربونه و دوست داشتنی ،یه تعداديش دادیم به اونا بعد چون میخواستیم بريم آب هم برداریم خداحافظی کردیم که بريم بابابزرگم گفت شما (یعنی من و خواهرم )پیش ما باشین ما تنهاییم تا فردا بريم عزاداری ،طفلکی خودش که اصلا توانایی بیرون اومدن از خونه رو نداره ولی انقدر مهربونه که اینطوری اصرار بر وايسادن ما داشت ،که مامانم گفت ...
2 آبان 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 🌠سیاره می باشد